شوق و ذوق
کوچولوی مامانی از بس ذوق داشتم حداقل ی خورده از وسایلت رو داشته باشم ببین چی برات خریدم ...
نویسنده :
مامان فروزنده
20:07
خاطرات زیبای بین منو
فرزندم منو پدرت منتظر اومدنت بودیم ... تا اینکه ی روز که از پرپری دو روز عقب زده بود علائم زیادی هم داشتم تصمیم گرفتم بدون اینکه ب کسی بگم ، آزمایش خون بدم ،به مطب رفتم و ازمایش دادم و منتظر جواب بودم تا اینکه منشی بهم گفت مگ نمیخوای پول رو حساب کنی پول رو دادم و رفتم نزدیک ب در ک شدم منشی صدام زد خانوم نادری گفتم جانم گفت مگ نمیخوای بدونی جواب چی بوده گفتم خب معلومه دیگه منفی بوده خندید و گفت ن خانوم شما بارداری از خوشحالی اشک چشمامو ب خودش بسته بود و اروم پایین میومد صدایه دست و مبارک گفتن مطب دکتررو به خودش گرفت تصویر جلو چشمام سیاه شده بود از خوشحالی تمام زود زود رفتم شیرینی خریدم و رفتم به محل کار پدرت شیرینی هارو ...
نویسنده :
مامان فروزنده
20:03